level: intermediate
voice:
Transcript:
The Greedy Farmer
Many moons ago, in a small village in Japan lived two farmers: an old man and his wife. The old man was a kindhearted, hardworking fellow, but his wife was often angry and she liked to complain.
The old man kept a young sparrow, which he tenderly took care of. But one day, the wife caught the sparrow pecking at some starch she was going to use for the laundry. She flew into a rage and cut the bird’s tongue out with a pair of scissors. The poor little bird, bleeding from its mouth, flew away into the hills.
When the old man found out what had happened, he was reduced to tears. He wandered the hills looking for his beloved sparrow, but he couldn’t find him.
Years later, the man eventually ran into his old friend, the sparrow, and they both greeted each other happily. The sparrow led the old man back to his home, thanked him for his past kindness, and treated him to food and drink. The sparrow’s wife played the guitar, while Mr. Sparrow danced with his daughters. The old man was on cloud nine, and felt like a youth again.
It was getting late and the old man said it was time for him to go home. The sparrow brought out two wicker baskets as a goodbye gift. He asked, “Will you take the heavy one or the light one?”
The old man replied, “I’m old and weak, so give me the light one. It will be easier to carry.”
When he got home, his wife was furious. “Where have you been all day? There is work to be done!” she cried. The old man answered, “I visited the sparrows, and as a gift, they gave me this wicker basket.”
They opened the basket to see what was inside, and it was full of gold and silver. The wife’s scowl turned to a greedy smile. “I think I’ll go and get my own present from the sparrows.” she exclaimed.
The next morning, she set off on the road to the sparrow’s home.
As before, the sparrow brought out two baskets and asked, “Will you take the heavy one or the light one?” Thinking the heavy one would have more gold, the greedy woman replied, “I’ll take the heavy one.”
She started home with the heavy basket on her back, with the sparrows laughing at her as she went. When she got home and opened the basket to see what was inside, horrible creatures burst forth. They stung her, bit her, and tore her to pieces.
The good man buried his wife, adopted a son, and lived the rest of his days at ease with his wealth.
ترجمه فارسی:
کشاورز حریص
در زمان های خیلی دور، در دهکدهای کوچک در ژاپن، دو کشاورز زندگی میکردند: پیرمردی به همراه همسرش. پیرمرد مردی مهربان و سخت کوش بود، اما همسرش زنی عصبانی و از همه چیز شکایت میکرد.
پیرمرد گنجشکی را نگه داشت و با مهربانی از آن مراقبت میکرد. اما یک روز، زن، گنجشک را در حال نوک زدن به مقداری نشاسته که قرار بود برای شستن لباس استفاده کند، گرفت.
او خشمگین شد و زبان پرنده را با یک قیچی برید. پرنده کوچک بیچاره که از دهانش خون میآمد، به سمت تپهها پرواز کرد.
وقتی پیرمرد متوجه شد چه اتفاقی افتاده ، به گریه افتاد او تپهها و کوه ها را به دنبال گنجشک گشت، اما نتوانست او را پیدا کند.
سالها بعد، مرد بالاخره با دوست قدیمیاش، گنجشک، برخورد کرد و هر دو با روی خوش به هم سلام کردند. گنجشک پیرمرد را به خانهاش برد، از پیرمرد به خاطر محبتهای گذشتهاش تشکر کرد و با غذا و نوشیدنی از او پذیرایی کرد.
همسر گنجشک گیتار مینواخت، در حالی که گنجشک با دخترانش میرقصید. پیرمرد به قدری خوشحال بود که حس میکرد دوباره جوان شده است.
در آخرین ساعات شب، پیرمرد گفت که زمان برگشت به خانه است. گنجشک دو سبد حصیری را به عنوان هدیه خداحافظی پیش پیرمردآورد و پرسید: ” کدام سبد را میخواهید سبد سنگین یا سبک را ؟”
پیرمرد پاسخ داد: «من پیر و ضعیف هستم، آن سبد سبک را به من بدهید. حمل آن برای من آسانتر است.»
وقتی به خانه رسید، همسرش عصبانی بود و گفت: “تمام روز کجا بودی؟ هنوز خیلی کارهست که باید انجام دهیم!” پیرمرد جواب داد: “من گنجشک ها را دیدم آنها این سبد را به من هدیه دادند.”
آنها سبد را باز کردند تا ببینند داخل آن چیست، در آن سبد پر از طلا و نقره بود. اخم همسر تبدیل به لبخندی حریصانه شد. او از خوشحالی فریاد زد «من هم میروم و هدیهام را از گنجشکها میگیرم.
صبح روز بعد، او در به سمت خانه گنجشک حرکت کرد.
مثل قبل، گنجشک دو سبد بیرون آورد و پرسید: «سبد سنگین یا سبک را میخواهی؟» زن حریص فکر میکرد در آن سبد سنگین طلای بیشتری است ، پاسخ داد: «سنگین را میگیرم».
در حالی که او با سبد سنگین روی پشتش به سمت خانه میرفت گنجشکها او را میدیدند و به او میخندیدند، وقتی او به خانه رسید و سبد را باز کرد تا ببیند داخل آن چیست، موجودات وحشتناکی بیرون آمدند. او را نیش زدند، و تکه تکه اش کردند.
مرد مهربان همسرش را به خاک سپرد ، پسری را به فرزندی گرفت و بقیه روزهایش را با ثروتش راحت گذراند.
بهترین دوره برای یادگیری کامل مکالمه زبان انگلیسی
در هر زبانی 90 درصد مکالمه و صحبتی که شما در طول شبانه روز با افراد مختلف دارید شامل 700 قالب است که استاد کریمی و تیم متخصص آکادمی روان بعد از 3 سال این 700 قالب طلایی زبان انگلیسی را جمعآوری کردهاند و داخل ترم پیشرفته دوره جامع آکادمی روان آموزش دادهاند. برای مشاهده دوره روی تصویر زیر کلیک کنید و برای کسب اطلاعات بیشتر به مشاورین ما با شماره تماس 09130013252 پیام دهید.
Idioms in Persian:
many moons ago | سال های پیش |
fly into a rage | عصبانی شدن |
find out | پی بردن |
to be reduced to tears | اشک کسی درآمدن ، گریه کردن |
run into | تصادفی ملاقات کردن |
on cloud nine | خوشحالی زیاد |
set off | عازم شدن |
burst forth | بیرون جهیدن |
همچنین مطالعه کنید:
برای تمرین از طریق پادکست آموزش زبان انگلیسی و داستانهای انگلیسی کانال کست باکس ما را دنبال کنید.